|
پشت پنجره هنوز باران میآمد. دکتر با لبخندی آرامبخش نگاهم میکرد و منتظر جواب بود.
نگاهم را از بیرون گرفتم و گفتم: «همه چیز از امروز صبح شروع شد. یعنی درست لحظهای که از آسانسور خارجشدم و دکمهی دزدگیر ماشینم را فشار دادم و خبری نشد. فکر کردم شاید باطریاش تمام شده. کلید را فرو کردم توی قفل. کلید نمیچرخید. در باز نمیشد. رفتم عقبتر، به ماشین نگاهکردم. به رنگش، به نشانههای روی بدنهاش، به ماشینهای دیگر هم نگاهکردم، ماشین خودم بود.
گفتم شاید کلید ایرادی پیدا کرده، شاید هم قفل. آخر میدانید، مدتها بود درها را با کلید باز نکردهبودم. برگشتم که از آپارتمان کلید یدک را بیاورم.
ضربه دوم را وقتی خوردم که کلید آپارتمان هم در را باز نکرد. چطور ممکن بود؟ عصبی شدهبودم. عجله هم داشتم زودتر به شرکت برسم. از ماشین و آپارتمان و کلیدها منصرف شدم.
خودم را به خیابان رساندم و سوار تاکسی شدم. ساعت 9 قرار مهمی داشتم. در راه، با دفتر تماس گرفتم. منشی گوشی را برداشت. گفتم که 20 دقیقهای دیر میرسم. منشی من را نشناخت. متعجب شدم. خودم را معرفی کردم. خندید و گوشی را قطع کرد. دست هام به لرزه افتادهبود. بیشک، به محض رسیدن به دفتر اخراجش میکردم.
به شرکت که رسیدم، یک راست رفتم بالای سر منشی. مثل همیشه پشت میزش بود. کسانی که برای جلسه آمده بودند در لابی انتظار میکشیدند. نخواستم جلوی بقیه با او صحبت کنم. نیمنگاهی به من انداخت، لبخندی تحویلم داد و باز به کارش مشغول شد. به سمت دفترم رفتم و در را بازکردم. صدای منشی را پشت سرم شنیدم که گفت: ببخشید؟ برگشتم نگاهش کردم. با چشمهای از حدقه در آمده زلزدهبود به من. گفت: آقای رییس تشریف ندارند. در ضمن همهی این آقایون منتظر ایشون هستند. شماهم اگر وقت قبلی دارید بفرمایید بشینین تا ایشون تشریف بیارن. خندهام گرفت. به بقیهی آدمهایی که آنجا نشستهبودند نگاهکردم. همهشان متعجب نگاهم میکردند. گفتم: خانم عزیز، شوخیتون گرفته؟ من رو نمیشناسید؟
بقیهی ماجرا را خودتان خبر دارید. منشی من را نمیشناخت. حتی کسانی هم که در شرکت منتظر آمدنم بودند مرا نمیشناختند. به قسمت حسابداری رفتم. هیچ کدام از کارمندها مرا به جا نمیآوردند. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ دیگر حسابی از کوره در رفته بودم. انگار شروع کرده بودم به فریادزدن و بعد از حال رفتهبودم.
وقتی به خودم آمدم که توی بیمارستان بودم. لباسهایم را عوض کردهبودند. همهی مدارک و کلیدهایم را برداشته بودند. خواستم اینجا را ترککنم، نگذاشتند. خواستم به شرکت یا دوستانم زنگ بزنم باز هم اجازهندادند. به من داروهای آرامبخش تزریق کردند. بعد هم که مرا آوردند خدمت شما. خواهش میکنم مدارک و کلیدها را به من پسبدهید. مدارک من همه چیز را اثبات خواهد کرد.»
دکتر سرش را از روی پرونده بلندکرد: «نیازی به مدارک نیست. فقط لطفی بکنید و روی این برگهی کاغذ، برای من آدرس آپارتمان، شرکت و شمارهی پلاک خودروی خودتون رو بنویسید. البته میبخشید. فقط برای اطمینان.»
در حالی که کاغذ را از دست دکتر میگرفتم گفتم: «بله درک میکنم، حتمن.» خودکاری از روی میز برداشتم، دکتر هم دوباره به مطالعهی پروندهای که دستش بود پرداخت. خودکار را گذاشته بودم روی کاغذ و فکر میکردم. یادم نمیآمد، هیچ چیز یادم نمیآمد. سرم را که از کاغذ برداشتم دکتر نگاهم میکرد. آرام، زیر لب گفت: «اشکالی ندارد، یادتان هست خودروتان چه رنگی بود؟»
دکتر را نگاه کردم. بعد چشمم از پنجرهی پشت سرش افتاد به محوطهی سرسبز درمانگاه. باران میآمد. آن دورتر چند اتومبیل توقف کرده بودند و زنی تلاش میکرد در یکی از آنها را باز کند، اما انگار موفق نمیشد. زن، چندقدم عقبتر رفت و به اتومبیل نگاه کرد. باران، آرام همه چیز را میشست. رنگ خودروها، نوشتهی پلاکها، تابلوها، دکتر، بیمارستان، این نوشته، همهچیز . . . |
|